وردم و از جارختی آویزان کردم. صدای خواهرم آلیسا را شنیدم که با همان عشوه ای که از بچگی در صدایش بود از من پرسید: این وقت صبح کجا رفته بودی ژان؟ در حالی که چشمانم را به زور باز نگه داشته بودم گفتم: بارون بود نانسی را به مدرسه رسوندم.
_ با ماشین؟ خودش ادامه داد:چه سوال احمقانه ای مگه نانسی تو بارون سوار ماشینم میشه !!!مثل تو عاشق بارونه واقعا رمانتیکِ دست در دست هم زیر بارون قدم زدن کاش من جای نانسی بودم. ناخودآگاه خنده ای بر روی لبانم نقش بست. آلیسا ادامه داد: ژان من دارم میرم محله مونتاین با آلن قرار دارم بعد از ظهر بیا دنبالم. لبانم را به زحمت باز کردم و گفتم: باشه.
_راستی سلام منو به نانسی رسوندی؟ با لبخند گفتم اره. خانواده ام نانسی را عاشقانه دوست داشتند و او را منجی من می دانستند چون بعد از مردن لاله دختر ایرانی تبار که من دیوانه وار می پرسدیدمش این نانسی بود که مرا به زندگی بازگرداند. بعد لاله من هم مردم دیگر هیچ دختری را نمی خواستم؛ اصلا زندگی را نمی خواستم. تا اینکه تو یک رستوران ایرانی که همیشه با لاله به آنجا می رفتیم نانسی را دیدم دختری دو رگه از مادری فرانسوی و پدری ایرانی. هنگامی به خود آمدم که عاشقش شده بودم. اوایل این را خیانت به لاله می دانستم ولی لاله خودش به من گفت: که با نانسی دوست شوم. درسته لاله مرده بود ولی من هنوز با اون حرف می زدم، می دیدمش، لمسش می کردم. از این رازم فقط مگی دختر خاله ام خبر داشت. من و مگی دخترخاله و پسرخاله خالی نبودیم ما یک جفت دوست خوب بودیم ؛ دوستان فوقالعاده که کمتر نظیرش ییدا می شود. پرده ای میان ما وجود نداشت من و مگ درباره موضوعاتی حرف می زدیم که با همجنسایمان نمی زدیم مثلِ پریود دختران و خودارضائی پسران.مگی بعد از لاله خواست جای او را بگیرد ولی من فکر می کردم او برای کمک به من و یا ترحم می خواهد اینکار را بکند خودم هم راضی نبودم چون مگی برای من فقط یه دوست خیلی نزدیک بود همین و بس. نانسی و مگی در یک مدرسه بودند و من از این بابت خوشحال بودم چون کسی نمی توانست از ترس قلدری مثل مگی به نانسی دخترک نازک نارنجی و ظریف که همیشه اشکش تو آستینش بود چیزی بگوید.
وقتی من به نانسی گفتم: با لاله حرف می زنم طوری راحت و معمولی با این موضوع برخورد کرد که تعجب کردم. حتی با چشمانی پرگفت: از این به بعد من هم با او حرف خواهم زد درد و دل خواهم کرد البته اگه تو اجازه بدی، چون من برای عشق تو و لاله احترام زیادی قائلم.
چشمانم داشتند بسته می شدند. خواب تازه داشت میرفت زیر پوستم که موبایلم زنگ خورد. نگاهی بهش انداختم دوستم آنری بود حال حرف زدن نداشتم، بی خیالش شدم دوباره چشمهایم را بستم. تو دنیای خواب و بیداری بودم که دوباره گوشیم زنگ خورد اینبار نانسی بود. با نگرانی گوشی را بر داشتم او باید الان در کلاس درس می بود. گوشی را بر نداشته نانسی فریاد زدکمک! ژان کمکم کن!!!. با عجله به دبیرستان رفتم. نه آنجا اتاق لاله بود همانجایی که خودکشی کرد. سه نفر داشتند به نانسی تجاوز می کردند. همانهایی بودند که یکشنبه گذشته در خیابان شانزالیزه مزاحممان شدند و یکیشان به سینه نانسی دست زد. به طرفشان هجوم بردم ولی دست وپایم بسته بود. نانسی داشت با فریاد و گریه ازم کمک می خواست؛ ژان کمکم کن خواهش می کنم کمکم کن . طاقت گریه اش را نداشتم.با فریاد می گفتم: ولش کنین خوکای کثیف. ولش کنید، می کشمتون، ولش کنید. دیگه فریادهام به گریه و التماس تبدیل شده بودند: خواهش می کنم اذیتش نکنید. اذیتش نکنید حرومزاده ها.
با تکانی از خواب بلند شدم. غرق عرق بودم. هنوز دستام داشتند می لرزیدند، هنوز داشتم اشک می ریختم، هنوز فریادها و التماسهای نانسی جلوی چشمهایم بودند. ساعت 3 بعد از ظهر بود بادستانی لرزان شماره نانسی رو گرفتم با بغض شروع کردم به حرف زدن. نانسی گفت: چته عزیزم ؟ چرا گریه می کنی؟ گریه آرومم تبدیل شد به هق هق و فقط یک جمله از دهانم خارج شد:من نتونستم ازت مواظبت کنم. نانسی با تعجب گفت: چی؟ گریه ام بیشتر شد نانسی قسمم داد آروم باشم. تن صداش آرومم کرد. ازم پرسید چی شده؟ منم با صدای بغض آلود خوابم را برایش تعریف کردم که نانسی با بغض گفت: دیونه. به دنبالش ادامه داد تو چقدر خوبی، یعنی مثل تو دنیا هست !؟ گفتم: ولی بهت تجاوز کردند و من نتونستم کاری کنم. به شوخی گفت ناقلا چقدر از لباسامو درآورده بودند؟ لخت نبودم که؟ با لبخند گفتم: دیونه من دارم جدی می گم. نانسی خندید و
0
دانلود قالب زیبا و جدید برای Whmcs