خی نرسید. سرانجام خم شد، انگار زیر بار تاریکی دور و برش، کمر خم کرده
باشد. سه شب و سه روز به تنهایی در آن سرزمین وحشی صبر کرد، تنها خوراکش
دانهها و میوههای جنگلی بود. هیچ غذایی با خود به جنگل نیاورده بود و
هرچند که آهنگر بود، آهن هم نیاورده بود.
روسو از شب پرسید: «چرا من
نباید توسط نیک مردمان بزرگ میشدم؟» سرش را خم کرد. دعا کنان گفت: «ای
خدایان! آرزویم را برآورده سازید! آرزومندم به اولین و عظیمترین
مخلوقاتتان بپیوندم.»
وقتی سرش را بلند کرد، دید دور آتش هفت الفِ
بیحرکت حلقه زدهاند. زنان شهرش او را «نیکچهر چون الفها» میخواندند،
اما در حضور الفها ناگهان حس کرد به زشتی و پلیدی یک گوژپشت بهنظر
میرسد.
در میان آن الفهای قد بلند، قدبلندترینشان لب به سخن گشود،
کلامش به زبان کهن و با صدایی واضح و روان، چون جویباری جریان یافت. «این
سه شب آخر فریادهایت را شنیدیم. چرا مزاحم ما شدی؟»
«من شما را صدا زدم
چون آرزو دارم به شما بپیوندم.» روسو صدای خودش را شنید، مثل صندلیهای
قدیمی غژغژکنان بود، اما خودش را مجبور کرد ادامه دهد. «در تعقیب آرزویم،
دنیا را پشت سر گذاشتم. شما خیلی خردمند و منصف هستید، من هر چه بخواهید
میدهم تا یکی از شما باشم.»
الفها به یکدیگر لبخند زدند، برق درخشانی از سفیدی دندانهایشان دیده شد. دندانهای هیچ انسانی به این سفیدی نبودند.
قدبلندترین الف به طرف روسو برگشت. «اگر تو میخواهی، انسان، تو با الفها یکی خواهی شد.»
«تو میدانی که من میخواهم.»
قدبلندترین الف گفت: «به من میگویند حملهور بر عقاب، آتش را خاموش کن و دنبال ما بیا.»
روسو مشک آبش را روی آتش خالی کرد. در تاریکی شب پلک میزد.
در
طلوع خورشید، الفها انسان را از جنگل خارج کردند و به مکانی عظیم بردند
که پر از رزهای وحشی، توتفرنگی، خشخاش، آفتابگردان و یک سری دیگر از
گلهایی بود که روسو نمیشناخت. در وسط این زمین درختهای بلوط و میوه
سربرافراشته بودند. درختان سیب، گلابی و گیلاس از سنگینی میوههایشان سرخم
کرده بودند. الفها در میان شاخههای بلند بلوط، در مسکنهایی که با چوب و
علف ساخته شده بود، زندگی میکردند. از میان شکاف الفهایی که او را همراهی
میکردند، روسو توانست چند کودک را بینند که همانند بزرگسالان ساکت،
باوقار و زیبا بودند. روسو هیچ کودک انسانی را ندید... با خودش فکر کرد اگر
راست باشد که پریان، کودکان زیباروی انسانها را با کودکان زشتچهرهی
خودشان عوض میکنند، حتماً همهی آن زشتچهرگان را پیش از آن عوض کرده
بودند.
نیک مردمان خود را آمادهی جشن خوشآمدگویی کردند. در وسط بیشه
چندتایی مشغول جمعآوری چوب شدند، در حالی که بقیه سبدهایشان را با میوهها
و انواع مختلف توت پر میکردند. حملهور بر عقاب روسو را از بیشه خارج کرد
و بیشتر به اعماق جنگل باستانی برد. به او گفت زیر درخت کاجِ زمختی ساکت
بایستد. سپس چاقوی
0
اسکریپت ساخت ایمیل سی پنل Cpanel Email Signup and Login v1.5